اینجا اتاقکی است که عکسهای عمرم را هرروز ظاهر میکنم

دری از درهای بهشت

و کرم کارامل دری است از درهای بهشت ..........
کرم رنگ ناگهان تورا تا عرش میکشاند و دربستری از پنبه های سفید رها میکند و بادی خنک گرم تورا در آغوش میکشد ......این است راز جاودانی:)





زنی بنام فخر الدوله

خونه مادری من پر از حرف آدمهایی که من هیچ وقت ندیدمشون یکیشون همین خانوم فخر الدوله دختر مظفر الدین شاهه،مطابق معمول مادر بزرگم تعریف میکرد که خونه خانوم توی یه پارک روبروی
مسجد فخر الدوله فعلی بوده توی این پارک خونه خانوم بود و خونه بچه هاش ،رضا خان حسن خان ،امین الدوله همه اتاقها دور پارک بودند و روبرو هم خونه خدم و حشم ،بغلشم حموم امین الدوله بود این پارک در بزرگی داشت در چوبی بزرگی که شبا میبستنش از حمومم راه داشت به باغ ،از خانوم که میگه کلماتو با تمام وجودش ادا میکنه ،یه زن کامل سبزه رو با صورتی کشیده، زن امین الدوله ته باغ هم دکتر نفیسی یه اتاق داشت که مریضارو ویزیت میکرد مث الان منشی نبود نوکرش دم در مینشست و مریض که میومد بیرون حق طبابت و میداد بنوکرش اگه داشتی حق طبابت دو تمومن بود نداشتی که هیچی نمیگرفت مادر بزرگم میگه دکتر نفیسی طبیب خیلی حاذقی بوده .بعد تعریف میکنه که خانوم یه مدرسه داشت که دخترای بی سرپرست و توش نگه میداشت یه یتیم خونه با مدرسه و دخترا که درس میخوندنو به جایی میرسیدن اگه خواستگاری براشون پیدا می شد وقت میگرفت میرفت پیش خانوم برا خواستگاری ،بهش میگم قاجارا همشون آدمای خوبی بودن؟ میگه همشون چشم دل سیر بودن ادمای خوبی بودن مگه نمیدونی ؟میگم چیو؟میگه زن عموم میشد دختر دایی محمد علیشا میگم همین زن عمو خودمون میگه اره اونموقعا صداش میکردن عمه قزی ...بعد دوباره آهی می کشه و میگه اونموقع زنای اعیون میومدن حموم امین الدوله ،جامه دار جدا ،دلاک جدا ،آبکش جدا اونموقع هنوز مردم امید داشتن حد اقل از قبل این اعیونا چیزی میرسه بهشون امان از حالا.... و باز آه میکشه میگه احمد شاه جوون بود خیلی جون وقتی رسید به پادشاهی زود تونست
رضا شاه بیاردش پایین
نگاهم میوفته به دوتا لاله سبز ناصری به تعریفای مادربزرگم همیشه فک میکنم بهمه اون آدما از زن اوس صفر تا خانوم تا متینه خانوم عمه قزی، فاطمه خانوم،دکتر نفیسی ... همشون آدمایی بودن که هنوز تو تاریخ تو همون پارک دارن زندگی میکنن  آدمایی که وقتی رو برفا راه میرفتن جا پاشون میمونده این جا پای موندگار خیلی مهمه خیلی...






فرمانفرما

مادربزرگ:چی میخونی؟ من:کتاب مربوط به درس و من که دوباره زبونم شروع میکند به مزخرفات گفتن از مارکسیست و مارکسو لنینو و نظریه ارزش اضافه نظریه ارزش اضافه و چگونگی ارتباط اسیه با بنیامین و کتاب پاساژها.... برای یه پیرزن سنتی که صوب تا شب قرآن رو پاشه!!! برا همین از خودم متنفرم از این مغزکپک خورده که شده انباری اشغال پاشغالای تاریخی و اون که دوباره داستان رو شروع میکنه :خونه خانوم که بودیم جباره خانوم دختر بزرگه فرمانفرما روزای تعطیل میومد خونه خانوم کتلت میپخت از اون بزرگا ،یه ظرف بزرگ بر میداشت زیرشو کاغذ نقره ای میزاشت و کتلتارو یکی یکی میچید کف ظرف لابلاشم جعفری و ریحون روشو کاغذ المینیومی چهارتا میکرد و روشم یه حوله میکشید.میزاشت تو یه سبد حصیری و با نوکرش میومد خونه خانوم جباره که میدونی کیه؟ و من الکی سری تکون میدم ،دختر فرمانفرما خواهر مریم ،زن کیا نوری.... و همه اینا ربط پیدا میکنه به نظریات والتر بنیامین من !!و این داستان ادامه داره برای بار 500 بارکه همه دخترای فرمانفرما خوشگل بودن و کلی خدم و حشم داشتن و زمستونا کتای پوست با نوکرای آماده از خونه خانوم یه عکس مشیر الدوله بدیوار یادمه با کلاه قجری بسر و مدالهای اویزون به کتش. و آقا که در طبقه بالا شرح کتاب مینوشت و هرموقع بسراغش میرفتم از تو جیبش یه شکلات سفت مث سنگ بمن میداد. قدیما یه عکس از فرمانفرما داشتیم که امروز هرچی بمادر گفتم گف نمیدونه کجاس. مردی با نگاه نافذ نشسته رو صندلی تقریبا میانسال و دخترهایی که پشتش ایستاده بودن برای این داستان های مادربزرگ من شرحهایی کهن میتونم بنویسم .مثلا یکیش همین ربط والتر بنیامین از جنبش تکثر چاپه تا خونه فرمانفرماها و شیرینی های پنجره ای همه چیز دنیا بهم ربط داره همه چیز از خونه مارکس تا خونه فرمانفرماها ،از من تا تو در یه جای دیگه هممون نخ هایی هستیم مربوط بهم کشیده شده تا این ور من و اونور تو.




هشت صبح،یک روز گرم تابستان ، با سلام به شنوندگان عزیز  اینجا کابل است....

درون یک چادر زیر آفتاب گرم نشسته ام روز شن های داغ و راضیم از اینکه اینجام اینجا وطن نیست اما بوی غربت وطنی را میدهد که حتی بهترین های و مدرن ترین ها ی دنیا هم نمیتونه جایش را بگیره من زیر یک چادر خاکی عکسها و فیلمهای گرفته شده را نگاه میکنم و تا جای نیش پشه های روی دستم را میخارانم تا صبح در پی این بودم که بفهمم هنر در جوامع ایدیولوژیک چشم انداز آزادی است یا ... یا چی؟ یا چی؟ ته این ماجرا کوجاس؟ ته نداره زور نزن پس با چی ببندمش؟ با یه تیکه از روبنده آبی یا روسری یا لباس یا غم؟ غم خوبه چیزی که زیاده غمه و تا ابد برهوت و یک دنیا سریال ترکی و عربی و امریکایی و اکشن، برای نگاه کردن دنیا اصن هم کوچیک نیس خیلی گله گشاد تر از اینهاس وطن هم تنگ نشده من گشاد شدم کش هم پیدا نکردم فلذا باید ادامه دهم تا مرز پارگی لواشک میخورم و هنوز یبوست دارم هیچ جا لواشک های وطن را ندارد افغان ها رو دوس دارم همیشه توی زندگی من بوده اند از ذبیح باغبون تا ممد اقا دربون همسایه خانوم رستمی ادمهای سختین و سختی است که سختی را میفه خاک زیاد است در این سرزمین و پر است از چاله های پر نشده چاله هایی که کندندو یادشان رفت پر کنند مهم نیس کوجایی هسی مهم این است که مال شرقی و تو چی میدانی دل یک شرقی چقدر آبی است و تو چه میدانی یه آبی چقدر در چشمان زیر یک روبنده چقدر شفاف منعکس میشود و تو چه میدانی هزار و یک شب شبهای شرق چه کیفی دارد دنیای من شرقی اشت ستاره هایش شرقی است عشق هایش شرقی است نورهایش شرقی است و صداهایش شرقی خوابهایم هم شرقی است




گزارش تخلف
بعدی