اینجا اتاقکی است که عکسهای عمرم را هرروز ظاهر میکنم

هشت صبح،یک روز گرم تابستان ، با سلام به شنوندگان عزیز  اینجا کابل است....

درون یک چادر زیر آفتاب گرم نشسته ام روز شن های داغ و راضیم از اینکه اینجام اینجا وطن نیست اما بوی غربت وطنی را میدهد که حتی بهترین های و مدرن ترین ها ی دنیا هم نمیتونه جایش را بگیره من زیر یک چادر خاکی عکسها و فیلمهای گرفته شده را نگاه میکنم و تا جای نیش پشه های روی دستم را میخارانم تا صبح در پی این بودم که بفهمم هنر در جوامع ایدیولوژیک چشم انداز آزادی است یا ... یا چی؟ یا چی؟ ته این ماجرا کوجاس؟ ته نداره زور نزن پس با چی ببندمش؟ با یه تیکه از روبنده آبی یا روسری یا لباس یا غم؟ غم خوبه چیزی که زیاده غمه و تا ابد برهوت و یک دنیا سریال ترکی و عربی و امریکایی و اکشن، برای نگاه کردن دنیا اصن هم کوچیک نیس خیلی گله گشاد تر از اینهاس وطن هم تنگ نشده من گشاد شدم کش هم پیدا نکردم فلذا باید ادامه دهم تا مرز پارگی لواشک میخورم و هنوز یبوست دارم هیچ جا لواشک های وطن را ندارد افغان ها رو دوس دارم همیشه توی زندگی من بوده اند از ذبیح باغبون تا ممد اقا دربون همسایه خانوم رستمی ادمهای سختین و سختی است که سختی را میفه خاک زیاد است در این سرزمین و پر است از چاله های پر نشده چاله هایی که کندندو یادشان رفت پر کنند مهم نیس کوجایی هسی مهم این است که مال شرقی و تو چی میدانی دل یک شرقی چقدر آبی است و تو چه میدانی یه آبی چقدر در چشمان زیر یک روبنده چقدر شفاف منعکس میشود و تو چه میدانی هزار و یک شب شبهای شرق چه کیفی دارد دنیای من شرقی اشت ستاره هایش شرقی است عشق هایش شرقی است نورهایش شرقی است و صداهایش شرقی خوابهایم هم شرقی است




نظرات:


متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی